♀♥㋡ ایران ، وطن من♀♥㋡
امام آمد!» این بود خوشایندترین مژدهی زمستان پنجاه و هفت. این بود نویدی گواراتر از بهار، که سرمای بهمنماه را به گرمی روزهای شهریور پیوند میزد و طعم خوش سیبهای تجلّی را به حلق درختان خشک میچشاند. با آمدنش، بهار خانههامان را در زَد و شکوفهها، درختانِ خشک را عروس کردند؛ قطرهها، راه اقیانوس را یافتند و به بیکرانهی آن پیوستند. تاریخ، این تماشاگر همیشهی پیکار زورمندان و ضعیفان، بیهمتایی او را فریاد زد و اندیشه، این مونس همارهی آدمی، به ژرفای او متحیرانه درنگریست… این، او بود که ابراهیموار، تبر به دوش گرفت و بُتهای زمانه را در هم شکست. هم او بود که آتش ستم را بَر ایمان گلستان ساخت. هم او بود که با قیامی چنین، کرهی زمین را عکسِ جهتِ چرخشِ همیشگیاش چرخاند و آفتابِ وجودش، تابشی دیگرگونه را بر سرزمین پهناور ایران آغاز کرد. هم او بود که آمدنش، مدینه را فرا یاد میآورد و روزهای آغازین حضور پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم را. هم او بود که کالبد مردهی زمان را «روح اللّه» شد و مقتدای مردمانی از حقیقت «فَانَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ». هم او بود که باوراند، «دیو چو بیرون رود فرشته درآید.» را. وقتی که آمد، «تُعِزُّ من تَشاء» معنا گرفت و سینههای مردم، پر از هوای پاک «هیهات من الذلة» شد. او که آمد، «عاشورا» در رگهای قیام، خون تازه دمید و سراسر ایران، «کربلا» شد. هر که بت در آستین داشت، رسوا شد و هر که را«لباسُ التَّقوی» به بَر بود، عزّت یافت. یعقوبهای انتظار، آن روز به استقبال یوسف خود آمده بودند؛ با دستههای گل و دلهایی مشتاق تا طعم خوش «جاء الحق و زهق الباطل» را حس کنند. اکنون، ایران یاد خوش روزهای پرطروات «روح اللّه» را زنده نگه میدارد. عطر دلانگیز حضور، میوزد. به گمانم، بهار، در راه است. این را از آوازِ خوش پرندهها فهمیدم؛ از آسمان که از همیشه آبیتر است، از رود، که عاشقانه به پیشواز میرود، از گرمای دلپذیری که خواب یخیِ، کوچه و خیابان را شکسته است و از فرارِ دزدانهی برفهایِ روی دیوار، که از شرم حضور، قطره قطره، میگریزد! من این راز را از انتظار شیرینی که در کوچه کوچهی نگاهِ شهر، قدم میزند، دریافتم. بهار، در راه راست و آمدنش این بار حتمی است! میتوان این اتّفاق را، از بیتابیِ لحظههایی که برای درک حضورش، دقیقه شماری میکنند، فهمید! ای باغ پاییززدهی تاریخ! پلک بگشا و کوچ زمستان را به تماشا بنشین؛ نفس بکش و ریههایت را از بوی بهار لبریز کن؛ قیام کن و با تمامِ سروْهایت، بازگشتِ بهار را جشن بگیر! امروز، روزِ به گُل نشستنِ غنچههای پرپرِ توست. قیام کن و برفهای تعلّق را از شانههایت، بتکان! دیگر جسارتِ هیچ دستی، برای قطع نهالهای کوچک، قد نخواهد کشید و گلهای نورس و نوشکفتهات را نخواهد چید! دیگر قیام سبز هیچ جوانهای در خاک مدفون نخواهد شد و هیچ گیاهی به جرم رویش، محکوم! پلک بگشا، نفس بکش؛ باغ کوچکم و قشنگم ـ وطن ـ! بلند شو و لحظه لحظه شکوفاییات را ـ با گل و لبخند ـ به تماشا، بنشین. خوش باش! که از این لحظه به بعد، صدای هیچ «کلاغی»، دِل شاخههایت را نخواهد لرزاند و آهنگ قدمهای هیچ «تَبری»، آرامش درختانت را نخواهد آشفت! این رایحهی نفسهای “مسیحاییِ” بهار است که در تار و پود جانت میپیچد و زندگی را میهمان پیکرت میکند؛ تا برای همیشه، باقی بمانی و تقدیرت، تا ابد، شکوفایی و بالندگی باشد!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
Islamic-GHaleb |