ده روز آفتاب؛ نه، ده روزِ شروعِ آفتاب و از آن پس، همیشه آفتابی؟!
برف روی زمین بود؛ سرد بود.
یادش به خیر، همیشه میخندید؛
همان که کوچه را به نامش کردهاند؛ برادرم را میگویم.
غروب بود. دستهایش رنگی بود و لباسش خاکی، روی دیوارها شعار مینوشت، کوچه به کوچه، دیوار به دیوار؛ همکلاسیم را میگویم. غروب که میشد، با یک رنگِ سرخ راه میافتاد توی کوچهها و به در و دیوار، شعار مینوشت و همیشه دستهایش رنگی بود. آنروز غروب هم دستهایش مثل همیشه سرخ رنگ بود و پایش هم سرخ رنگ؛ امّا سرخی پایش از رنگ نبود…
«عاقبت، ابرها کنار خواهند رفت»؛ این را برادرم میگفت و همان همکلاسیم، که همیشه روی تخته سیاه، کلمهی شاه را وارونه مینوشت. «یوغِ دو هزار ساله، عاقبت ده روزه فروریخت» این را هم پدرم میگفت؛ در حالیکه اشک میریخت و خاکِ تازه آب خوردهی برادرم را میبوسید. یادم است حرارت خون، همهی برفها را آب کرده بود. بیشک بهار بود نه زمستان.
چه روزهای روشنی بود این ده روز؛ ده روزِ خون و خورشید، آب و سنگ، گلوله و سینه. ده روزِ انفجار، انفجارِ نور. روزهایی که جماران، پدر پیرِ خود را بازیافت. و میلهها شکسته شد و از دیوار حصارها، حریم ساختیم. دیگر میدان انقلاب، مجسّمهی هیچ ابلیسی را در خود نمیپذیرد؛ که ما تندیس همهی تنها را پایین کشیده ایم. دیگر هیچ زنجیری بر دستهایمان نخواهد نشست؛ که قطورترین زنجیرها را گسستهایم. بگذار همهی دنیا ما را از خود براند! ما برای ایستادن، زین پس تکیه بر زانوی خود میزنیم.
مجالِ پرواز، همیشگی نیست. پس خوشا به حال آنانکه چون دروازهی آسمان را گشوده یافتند، بیتردید بال گشودند و تا فراسوی درهای بهشت، یک نَفَس کوچیدند. آزادی قیمتی دارد که باید پرداخت. «گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش». بیشک: آنان که پای در این سفر نهادند، جاودان شدند و نزد خدای خویش، روزی میخورند.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
Iran... و
آدرس
karimi91.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.