♀♥㋡ ایران ، وطن من♀♥㋡
چه بودی؟
شعلهای باستانی
پشت پلک خاک و خاکستر
و شب بر تو پردهای سنگی کشیده بود
ماه بر حجم پنهانت نمیتابید
و آفتاب، پیدایت نمیکرد
ای نهفته از چشمهای زندگی!
ای جاری در لایههای فراموشی!
چه قدر بیتو در انجماد سرما و سکوت
دههها و سدهها بیتپش گذشتند
چه توفانهایی از نَفَس افتاد
و بادیهها در پردههای غبار خفتند؛
با اسبان و سواران شرزه.
ای عطش به استخوان رسیده!…
ای شعلهی ابدی!
ای چراغ متروک در دهلیزهای هزار توی زمان!
ای فریباتر از آرزو در چشمهای خستهی تردید!
زندانیِ تحکّم تاریخ؛ در برجهای تاجها و تاراجها!
ببین! این نقبهای مانده به جا از سالیان دور؛
در کوهها و صخرهها
عرق ریزان روح اجداد من است
به دنبال نشانی از تو
و استخوانها و تیشههای پوسیدهی آنان؛
در گورستانهای متروک تاریخ
دلیل آشکار مدّعا
چه بسیار کودکانِ قرون در حسرت دیدارت
فوجفوج پیر شدند
پیران، قالب تهی کردند
و جوانان از کُشته پشته ساختند
امّا ای آفتاب پنهان! برنیامدی
آه! چه روزهای کسالتباری تو را به زمزمه گریستیم در زمین
که آسمان از ابر اندوه پُر شد؛
امّا از پشت پلک خاک و خاکستر سر بر نکردی
نگاه غرّش مردی از تبار محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم
تمام بُغض تاریخ را ترکاند
غریوش، میدانگاههای شهر را متراکم ساخت
و زمزمههای ما جرأت بروز یافت
پس آن گاه، مُشت و درفش، مقابل گشت
و تن و تانک پنجه در پنجهی هم، مرگ و زندگی را آزمودند
و ما به رغم هر شکست، تکثیر شدیم؛ چون نور
و خطّ خونمان
سنگی شد و دژهای شیشهای دژخیمان را شکست و گشود.
حُباب گُندهی «طاغوت» ترکید
و «شیطان بزرگ» چون گرگ نعره کشید؛ یأس آلود
دنیای خواب آلود، آهسته گوش خواباند
و سراسیمه از جا جهید
زلزلهای در ارکان هستی در افتاده بود!
و ما یکصدا فریاد میزدیم:
آنک، آفتاب پنهان!
آنک، شعلهی تنیده در خاک و خاکستر!
آنک …
خورشید، به تماشای «انفجار نور»
دستانش را سایهبان چشمانش ساخته بود
ما بغضآلوده تکرار میکردیم:
«در بهار آزادی، جای شهدا خالی»
و شهیدان، به هلهله میخواندند:
بهمن!
امید باستانی میهن!
خوش آمدی!
مردی که …
در قحطسالی عاطفه و فریاد، در شبی که جغدان و خفّاشان نفیر میزدند و سکوت و سیاهی بر گسترهی زندگیها سایه افکنده، مردی آمد که در خشکسالی حنجرهها بذر فریاد میافشاند و با تیغی از امید و ایمان، پردههای ضخیم ظلمت را چاک میزد. مردی آمد؛ ردایی از آفتاب بر دوش و عصایی از توکّل بر کف.
مردی که با ضربان قلب همهی گنجشکها و نگاه معصوم کبوتران زیسته بود و همنوای قناریان قفس، آوای غریبانه و سوگوارانه سر داده بود. مردی آمد که طعم باران داشت، بوی نسیم سحرگاهان میداد و هر شب را مثل خورشید، بیدمی پلک برهمزدن، در انتظار سپیده نشسته بود.
مردی آمد که خواهش رُستن را در همهی سبزههای نارسته و گلهای ناشکفته میخواند. مردی که در سوگواری همهی نخلهای سربریده شریک بود و هر روز به هزار شاخهی شکسته تسلیت میگفت.
مردی که ۲۳ بهار زمین را میشناخت و خاطرهی تلخ ۲۵۰۰ شب یلدایی را چشیده بود.
مردی آمد که در بدریهای پیامبر و غربت و تنهایی علی را در اشکهای تلخ شبانه، به تلخی گریسته بود. مردی که پا به پای قافلهی کودکان کربلا دویده و با ۷۲ سر، از کوچههای کوفه و شام گذشته بود. مردی که مزار گمشدهی بقیع را میشناخت. او به انتشار سپیده آمده بود. آمده بود تا شیرازهی گسستهی حقیقت را نظام بخشد و مظلوم غریبی را که بر دار نیزهها آویخته مانده بود و همنفس مردگانش ساخته بودند به متن زندگی و حیات بازآورد.
مردی آمد که با ۱۱۴ سوره زیسته بود و ۶۶۶۶ آیه را در روشنای ذهنش، زلال و زنده و زیبا جاری ساخته بود. مردی که مأذنههای مغموم و مساجد مخروب و کاخهای معمور را با نگاهی همه اشک، میدید و بر نمیتابید و بازی و بازیچه شدنها و تمسخر همهی حقیقتها را طاقت نمیآورد.
مردی که در یازده رکعت شبانه در لرزش مداوم شانهها، تا انتهای تذلل پیش میرفت و در رکعتان عشق پیش روی همهی ستم و شقاوت، بیهیچ لرزش و اضطرابی، هر چه خشم و فریاد بود شلیک میکرد.
مردی آمد که به تحریم سکوت و به وجوب خروش ایمان داشت.
مردی آمد با روح گردباد، با اندیشهی آفتاب، با آرمان باران، مردی که همزاد موج و همسایهی توفان بود. او که آمد، تندیسهای ایستادهی ستم، شکست و نقش سیاه فساد و غبار دیرینهی باطل، در فوارهی خون شهیدان فروخوابید و آسمان شفاف و شسته، در حجم پرواز پرندگان رها شد. وقتی آمد، سی میلیون قلب، گرد منظومهی وجودش چرخید و ۶۰ هزار آغوش سرخ در بیتابی سبز خویش به میزبانیش گشوده شد.
وقتی آمد، در آن سوی خندق، همهی کفر در زیر ذوالفقار دست و پا میزد و خیبر مخوف تزویر فرو میریخت. وقتی آمد، همهی زمینیان، همنوا با خویش، زمزمهی دلنشین فرشتگان را میشنیدند که سرود مبارک «خمینی ای امام» میخواندند و در پایکوبی ذرّهها و دست افشانی درختان و ازدحام اشکها و لبخندها، به حضور آفتاب خوش آمد میگفتند.
وقتی آمد، دیگر کسی به احترام سیاهی برنمیخاست و حرمت بیحرمتان پاس نمیداشت.
وقتی آمد، خدا را در دسترس همگان گذاشت، صداقت را تکثیر کرد. و سی جزء قرآن را با قلبها شیرازه گرفت. وقتی آمد، یک جلد نهجالبلاغه به همهی زبانها و دو جفت نگاه به چشمان بیسو و بیفروغ بخشید.
وقتی آمد، به جانها فرمان آمده باش داد. خود در هشت خوان خطر و یازده عقبه و صدها گردنه، پا به پای قافله پیش آمد و تا لحظهی آرمیدنِ ناگزیر، دمی قرار و آرام نشناخت و آنگاه که همراهان سوگوار را به شوق پروازی که هماره بیتابش بود، تنها گذاشت؛ به باغبانی لالههایی پرداخت که خود با دست خویش در خاک حاصلخیز عشق کاشته بود.
اینک او، در انتهای جاده، کمی آنطرفتر از آسمان، ایستاده است و به همهی آنان که راه میجویند و راه میپویند جاده را نشان میدهد و خطرگاهها را مینمایاند و کدام رهنورد است که پژواک صدایش در گوش و سر انگشت هدایت او فراپیش داشته باشد و لذّت یافتن و حلاوت رسیدن را نچشد؟
برچسبها:
Islamic-GHaleb |